هیچ گریه کننده ای نیست که بر امام حسین(ع) گریه نماید مگر آنکه به حضرت فاطمه(س) تقرب جسته وایشان رابا گریه اش یاری نموده ونیز به حضرت پیامبر(ص) تقرب پیدا نموده وحق همه ما(ائمه) را ادا کرده است.
با این گریه وناله می توان اظهار نمود یا اباعبدالله (ع) اگر نبودیم درآن روز یاریت کنیم،و جان خویش را در راه شما فدا کنیم ولکن با آه وناله دعا برای ظهور منتقم شما را یاری خواهیم .
امام صادق(ع): من خودرا از شهیدان کربلا بیرون نمیدانم وثواب خودرا کمتر از ثواب آنها نمیشمارم زیرا نیت من یاری آنهاست(یعنی آرزو داشتم آنروز بودم تا شهید میگشتم)اگر آن روز(عاشورا) را میدیدم.
درادامه می فرمایند" همچنین شیعیان ما همه شهید هستند اگر چه در بستر های خود بمیرند"
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم
غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
تاابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــم
پاک سوزدهرکه خواندسطری ازشرح کتابــم
دلبرومحبوبــــــــــــه ی محبوب دلبرآفرینـــــم
کربــــلا درروزعاشورابـــــلاانـــــــدربـــــــلابـود
دوربـــــابـــــایم بگردم،مبتـــــــلادرمبتــلابـــود
من هم آخـــرنازنینــــم،نازنینــــم،نازنینـــــــم
نوگــــــل آن عشقبـــــازاولیـــــــن وآخرینـــــم
می خواستم هر هفته از شما یادی کنم ...
اما هفته ها و ماهها گذشت ولی عطر یادتان به سراغم نیامد ؛
افسوس که نمیدانستم؛ حتی از خوبان یاد کردن هم لیاقت می خواهد ...
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
و مگر میشود جایی از تو یاد کنند و از برادر باوفایت نامی به میان نیاید ...
السلام علیک یا ابا الفضل العباس
السلام علیک یا قطیع الکفین
السلام علیک یا ساقی عطاشى کربلاء
السلام علیک یا حامل لواء الحسین علیه السلام
دومين فرزند برومند حضرت علي و(1) در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت فاطمه ، که درود خدا بر ايشان باد، در خانه وحي و ولايت چشم به جهان گشود.
تاریخ شهادت: 5 صفر سال 61 هجری قمری
شناسنامه حضرت رقیه حضرت رقیه فرزند امام حسین علیه السلام است . بر اساس نوشته هاي بعضي کتابهاي تاريخي، نام مادر حضرت رقیه(عليهاالسلام)، امّ اسحاق است که پيشتر همسر امام حسن مجتبي (عليهالسلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت امام حسن (عليهالسلام) به عقد امام حسين (عليهالسلام) درآمده است. در مورد تاریخ تولد حضرت رقیه چیزی معلوم نیست. (1)
خواهران حضرت رقیه علیه السلامدر تعداد دختران امام حسین و نامهای آنها اختلاف وجود دارد. آنچه از منابع بدست می آید امام حسین علیه السلام دارای چهار دختر بنامهای فاطمه کبری، فاطمه صغری، سکینه و رقیه بوده است. (2)
اصل وجود دختری چهار ساله برای امام حسین علیه السلام در منابع شیعی آمده است در کتاب کامل بهائی نوشته علاء الدین طبری (قرن ششم هجری) قصه دختری چهار ساله که در ماجرای اسارت در خرابه شام در کنار سر بریده پدر به شهادت رسیده، آمده است. اما در مورد نام او، آیا رقیه بوده یا فاطمه صغری و... اختلاف است. (3)
لهوف سید ابن طاووس و حضرت رقیهيکي از کتابهاي کهن که در زمينه حضرت رقیه مطالبي نقل نموده، کتاب اللهوف از سيدبن طاووس است. وي مينويسد: «شب عاشورا که حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) اشعاري در بي وفايي دنيا ميخواند، حضرت زينب (عليهاالسلام) سخنان ايشان را شنيد و گريست. امام (عليه السلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو اي زينب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد داشته باشيد] هنگامي که من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و سخني ناروا مگوييد [و خويشتن دار باشيد. (4)
سن حضرت رقیه و تاریخ شهادت ایشانمشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود نديده و در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است. (5)
چگونگی شهادت و مرقد مطهر حضرت رقیهبعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسانی را که زنده مانده بودند ، اسير کرد. ميان اين اسرا، يک دختر کوچک هم ديده می شد. اين دختر کوچک رقیه بود. رقیه دختر امام حسين عليهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زينب و اسرای ديگر به طرف شام می رفت.
از داخل خرابه های شام، صدای یک کودک به گوش می رسيد. تمام کسانی که در میان اسرا بودند، می دانستند که اين صدای رقیه دختر کوچک امام حسين است. رقیه از خواب بيدار شده بود و سراغ پدرش را می گرفت. گویا خواب پدرش را ديده بود. در این حال يزيد، دستور داد سر امام حسين عليه السلام را به رقیه نشان بدهند. وقتی حضرت رقیه عليهاالسلام سر بريده پدرش امام حسين عليه السلام را ديد، با فرياد و ناله خودش را روی سر بريده پدرش انداخت و همان جا، از دنیا رفت. (6)
مرقد مطهر حضرت رقیه علیها السلام در سوریه نزدیک به قبر حضرت زینب علیها السلام است. (7)
کودکی در کربلابچهها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیهالسلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیهالسلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچهها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیهالسلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیهالسلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیهالسلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن. به یاد پدرزینب کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو میشنوه، اشک توی چشماش حلقه میزنه. میدونید چرا بچهها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم میخواید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمهها جمع شده بودن. اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی میمیرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید،حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیهالسلام دوید. اون میخواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچهها امام حسین علیهالسلام ، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام میفرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک. سقمرضیه، دختر کوچولوییه که همیشه با مادرش تو مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت میکنه. اون هر سال چنین روزی که روز شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام هست، یه کار خیلی خیلی زیبا انجام میده. مرضیه که تازه به کودکستان میره، هر سال کوزه آبی رو برمیداره و توی این روز به یاد کودک تشنه کربلا حضرت رقیه، به اهالی محل و رهگذرانی که تشنه هستن آب میرسونه. آفرین به مرضیه خانوم و همه دخترها و پسرهای خوب و با ایمان که دوستان خونواده پیامبراند. کودک اسیربعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمهاش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت. میبینید بچهها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. شهید کوچکاز توی خرابههای شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیهالسلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او. |
حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا» |
میچکند از نگاهها، پنهان
اشکها، یادگار دریایند
آسمان هم به گریه میآید
وقتی از چشم «کودکی»، آیند
کودکی مانده در دل غربت
خفته امّا درون ویرانه
آن که روزی نگاه زیبایش
شد حدیث هزار پروانه
جرم او را کسی نمیدانست
جرم پروانه را نمیدانند
آنچه مردم شنیده میگویند
رسمِ جانانه را، نمیدانند
چشمها را گشوده، مینالید
در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک میریزد
در سکوت حزینِ یک خانه
نالههایش، اگرچه میگفتند:
«غربت خانه کرده بیتابش»
دور میزد درون تاریکی
لحظه لحظه، نگاه بیخوابش
جستوجوهای او، نشان میداد
انتظار کسی، به جان دارد!
سر به بالا گرفته، میپرسید:
عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!
آسمان را گرفت در آغوش
مثل یک عقده در گلو، افسرد!
آرزوی قشنگِ «بابا» هم!
در همان آخرین نگاهش، مُرد
یادگار برادر بود و پاره جگر حسن علیهالسلام . شوقی شگفت در چشمهای شیدایش موج میزد. رنگ چشمهایش «اَحْلی مِنَ العسل» بود. سیمایش شکفتهتر از گل بود. با عاطفهتر از هر آغوشی، عطشناک، رو در روی تنهایی عمو ایستاد و هیچ نگفت. فرات در آن طرفِ فتوت موج میزد و دریای وفا در این طرف حادثه، سر به زیر و عطشناک، تشنه یک جرعه نگاه رضایتمند حسین علیهالسلام بود.
«عمو جان تشنه خوناب تیغم | مکن از باده عشقت دریغم» |
نگاه حسین علیهالسلام بر قامت بالای قاسم دیری نپایید و چونان ابری بارور و بهاری، در ناگهانی از بغض شکفت و بارید. نگاه قاسم یادآور مدینه است و غربت اندوهبار کوچههای آن. نگاه قاسم موجخیز است و با سیاهی در ستیز. نگاهی است ژرفتر از زخمهای عمیق تنهایی و غربت.
قاسم همچنان سر به زیر انداخته است و چشم انتظار لحظه تلاقی تبسّم و اشک است.
«از پشت آسمانتْ فلک میکند خطاب | کای به ز روی مَه، مَه روی زمین تویی |
اینک این حسین علیهالسلام است که غرق در این همه زلالی و زیبایی، دست در آغوش تماشای قاسم میکند و زیبایی زیبنده او را مرور میکند.
زیبایی زیبنده قاسم را مرور میکند و با یک پلک زدن، به پس کوچههای مدینه میرسد، به لحظههای تنهایی برادر. نگاه حسین از بقیع میگذرد و در جوار روضه پیامبر صلیاللهعلیهوآله ، خیمه میزند. به یاد میآورد زمانی را که بر شانههای پیامبر مینشست و غرق در لبخندهای معطر پیامبر میشد. حسین علیهالسلام ، چشمهای خیس خود را که گشود، بیتابی قاسم را در آغوش خود یافت. کدامین اجازه میتواند رنگ شیرین چشمهای قاسم را از حسین علیهالسلام بگیرد؟
کدامین اجازه است که باید از دل حسین علیهالسلام بر زبانش جاری شود؟! که عشق، گذشتن از وابستگیها است، و سلوکی است بیتوقف. و حسین علیهالسلام سکوت کرد و سکوت، سکوتی که علامت رضایت است و نشانه دلتنگیهای ناگزیر.
سکوت، علامت رضایت است و رضایت حسین علیهالسلام سرمایه سعادت ابدی. قاسم که پاسخ را در سکوت عمو یافته بود، آسیمه سر، در آغوش حسین علیهالسلام شناور شد. چشم در چشم حسین علیهالسلام دوخت و با زبان بیزبانی، ایثار ماندگار عمو را ستود.
قاسم، این یادگار بهار زخمی برادر، لباس رزم به تن میکند. تا به بزم شوریدگان درآید. قاسم میرود، و با او رودی از نگاه حسین علیهالسلام جاری میشود. قاسم میرود، گویی دل و جان حسین علیهالسلام میرود.
ای منظری که میروی از چشم تر بمان | در قاب چشم منتظرم یک نظر بمان |
آفتاب روز عاشورا به سرخی کامل خود نزدیک میشود و آسمان با غزل بارانی خویش به بدرقه قاسم میشتابد. زخمها، آغوش خود را به پیشوازش میگشایند. تا چند لحظه بعد، قاسم مهمان تبسّم عمو خواهد شد. حسین در آن سوی واقعه، لحظههای تماشایی و سرشار از تمنای قاسم را مرور میکند، تمنایی که آتش بر دل حسین علیهالسلام میزند، تمنایی که:
«عمو جان تشنه خوناب تیغم | مکن از باده عشقت دریغم |
سرم دارد هوای نیسواری | سرم را بر سر نی میگذاری |
عمو جان گر به صف افتادهام من | چرا پس از قلم افتادهام من |
بده جامی که دست افشان شوم من | به جشن تیغها مهمان شوم من |
و حسین علیهالسلام برخاست و دید که انتظار، در چشم منتظر قاسم موج میزند. و زمان آن رسیده بود که شربت شهادت را بر کام قاسم ریزد.
چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛ خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفتهاش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانیاش را به خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازهتر از خون رگهای غیرت حرّ بود. حادثه در تماس تبسمهای حسین علیهالسلام و اشکهای حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق بارانی بود. نگاه حسین علیهالسلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بیقرار و بیتاب، سر به زیر انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!
آیا از این همه بیقراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!
در اندیشه «آیا»ی دوبارهای بود که شکفتن شانههای خوش را در ناگهانی از گل و لبخند احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیهالسلام ، مهربانی خویش را به او بارید.
حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیهالسلام شده است!
آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینهای زلال و صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.
آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.
خاطرهاش را خاطره لحظهای که آب را بر روی حسین علیهالسلام بست، میآزرد و بغضش را لجوجی اشکهای بیتابش میفشرد. بیتاب بود و بیقرار، به خویش میاندیشید که کدام احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات مینگریست، به پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیهالسلام میخواند. هنوز تلخ کامی خویش را در آینه اشک مینگریست و میگریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی خشدار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا به سر پشیمانی. به آن طرف خیمهگاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیهالسلام که منتظر سلامهای سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینهاش پای میکوبید و او را به کنارههای آرامش آغوشش حسین علیهالسلام میخواند. شعاع آفتاب، چونان نیزههایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش میخلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیهالسلام زده بود، به یادش میآورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگیاش را فرات با خویش برده بود.
به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظهای غفلت، بر باد رفته میدید.
زمزمهای زلالتر از فرات بر لبانش جاری شد که:
«یک رکعت دل پای خم باده نشستن | بهتر که همه عمر به سجاده نشستن! |
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است | در مجلس شور و طب و باده نشستن |
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است | تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن |
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز | ننگ است برای چو تو آزاده نشستن |
یک یا علی علیهالسلام ای مرد فقط فاصله دارند | آماده به پا بودن و آماده نشستن» |
آرام آرام از لشکر سیاهی کناره میگرفت و به سوی وادی نور پیش میرفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را میپذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ میرفت و دستار از سر باز میکرد تا شرم چهرهاش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشمهایش را بست: «خدایا! ای خدای توبهپذیر!»
گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را میکشید، کششی از جنس آتش طور.
فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنیامیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش میداد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.
این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آنچه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».
و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهادهام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»
ـ «با مایی یا بر ما؟»
و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیهالسلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیهالسلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر اینکه خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.
حُرّ به دیدار مولا واصل میشد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمدهام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»
یک آن نگاهش با نگاه امام علیهالسلام تلاقی کرد. چشمهای مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیهالسلام به انتظار او بوده است. لبهای خشک امام علیهالسلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، میپذیرد».
چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روحفزا در رگهای ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغها او را در برگیرند و تکّه تکّهاش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینیاش را دشنههای کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیهالسلام .
ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خداییات دفاع میکنم و به پای تو جان میبازم».
و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت میتازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:
«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارایاش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمدهاید؟! بر او چون ددان حلقه زدهاید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن مینوشند و سگان و خوکان در آن میغلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کردهاید؟! چه بد، حق محمد صلیاللهعلیهوآله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»
امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگآور صف شکن | که راهست یارای بازوی من؟ |
به یاری فرزند خیر النّسا | زنم تیغ بر گردن اشقیا |
و چنان بر فوج دشمن میزد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود میاندیشید که «تمام دردها و زخمها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.
گرگها، نیمه جان رهایش کردند، نفسهایش به شماره افتاده بود. میدانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ میخندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گامهایی را شنید که به سویش میآمد. چشم باز کرد حسین علیهالسلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچهای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:
«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزادهای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ».
نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو اینکه میگوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». میخواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».
نهال قامتش را بهار، تنها یازده بار به تماشا نشسته بود؛ اما خورشید به تابندگی جبینش رشک میبرد.
هر روز برای رسیدن به برومندی و جوانی، مشق شمشیر میکرد و تمرین محبّت. هم مادر، عاشق او بود، هم او عاشق مادر، به اندازهای عشق در وجودشان جاری بود که روزگار به آن همه عطوفت و مهر، رشک میبرد و خزان ناجوانمرد، حسادتش را با شمشیر کین در کمین نشسته بود تا زخم جدایی بر پیکرشان بنوازد. آفتاب عاشورا کم کم به نیمه آسمان میرسید؛ مادر و فرزند، گویی از نگاه هم جدایی را خوانده بودند. دل کندن از نگاه یکدیگر سخت شده بود؛ امّا، منادی «منای کربلا» قرعه عاشقانگی را این بار به نامِ «عمروبن جناده انصاری» رحمهالله زده بود؛ کودکی که بزرگی نامش، خردسالیاش را پوشانده بود.
او برای جنگیدن نمیرفت که رسالت سفیر لحظههای زیبایی شهادت، نشان دادن عظمت عشق، بود؛ عشق به جلوهزار وصال دوست؛ عشق به آرمان آسمانی ثارالله علیهالسلام ! خنجر جدایی، ناجوانمردانه، رشته امید مادر را بُرید و آسمان با اندوهِ تمام، «مرثیه شهادت» را زمزمه کرد:
هدیه شد دسته گلی از همه گلها، خوشتر | به سزاوارترین مادر عاشورایی |
آتشین، سرخ، که خورشید ز خلوتگاهش | با تبسّم نظری کرد بر آن زیبایی |
مادر، آن هدیه به میدان شهادت پس داد | گفت: از آنچه که دلتنگ شوم، دل کندم |
من که پرواز پسر، در دل توفان دیدم | لنگر عشق خود از دامن ساحل، کندم |
یازده سال، به پرواز پسر، اندیشید | تا مگر اوج بگیرد، برود بالاتر |
مثل آزادهترین سَروْ، به بیهمتایی | «عمرو» او جلوهکنان قد بکشد زیباتر |
فارغ از دغدغه کودکیاش، مردی شد | رفت تا مثل پدر او به سعادت برسد |
عشق مادر، سببِ عشق خداوندی شد | رفت تا تشنه به دریای شهادت برسد |
صحنه اوج پسر، آه، عجب زیبا بود! | موج زد در دل مادر، غم و شادی باهم |
گفت: مادر به فدای تو، عزیزم، ای کاش! | وقت جان کندن تو، من به کنارت بودم! |
عمرو؛ ای تکامل عشق الهی در نگاه مادر، ای دل انگیزترین تصویر عاشورایی!
گوارایت باد! شربت شهادتی که در جوار سقای کربلا و خورشید حقیقت فروز دریای هستی ـ حضرت سیّدالشهداء علیهالسلام ـ نوشیدی!
شفاعت دستان آسمانی و دیدگان آفتابیات را در قیامت از ما دریغ مدار!
گویی جذبه عشق، چنان شور در او انگیخته که جز «وصال» اندیشهای ندارد! آری وصال! وصال دوست! آن هم در جوار کسی که عشق از آیینه جمالش پرتو میگیرد و خورشید، بر آستانش خاکساری میکند.
اینک، گاه جانبازی است؛ جانبازی در راه عشق؛ در راه طلب؛ در راه رسیدن به «غایَةَ آمالِ العارِفین». سر از پا نمیشناسند، این صوفیِ عاشورای عشق.
نیازی به طور و تجلّی ندارد که او غرق شهود تماشاست. «خُود» از سر وا میگیرد و زره از تن؛ سبکبال و مطمئن، رو به مسلخ عشق میکند و چشم ناباوران، چنبره بر بهت میزند:
چشمها حلقه زده، دل به تپش افتاده | آن جوانمرد، مگر باز، دل از کف داده؟ |
زره از تن به در آورده و خود از سرِ خود | یک نفر نیست بگوید: چه شدهست، آزاده؟! |
رسم میدان نپسندد، که بیفشانی زلف | هیچ کس، حلقه چنین از دل غم، نگشاده |
میبری زَهره دلهای پریشان، هر دم | میشوی زخمهترین، نغمه هر دلداده |
... آه از آن لحظه، که در آینه شب دیدم | تاری از حلقه آن، دست کسی، افتاده |
نعره پرداز لحظههای سترگ عشق، آتشفشانی از غیرت میشود و میدان را عرصهگاهِ بروز «مردانگی» میکند.
جذبه عشق، هنگامهای دیگر برافروخته است. شعله عشق به ولایت، عشق به آرمانهای آسمانی علی علیهالسلام و زهرا علیهاالسلام ، و عشق به صداقت آموزگار مکتب عاشورا، در دلش زبانه میکشد و گامهایش را برای جانفشانی محکم میکند.
مصاف، مصافِ مردانه «عابس» با اهریمنان کوفی و شامی است؛ یک تن در مقابل بیشمار مردمانِ دون و پست و نژند که مثل اشباح و ارواح خبیثه شیاطین، در هم میلولند. مصاف، مصافِ صاعقهای از ایمان با ابرهای تیره جهل است؛ مصاف کسی که برای گذشتن از مرز تعلّق، ثانیه شماری میکند و «سعادت» خود را در صفای «شهادت» میبیند. صفای رفتن به میخانه که یک جرعه از شربت لایزالیاش، تمام عیشهای دنیا و آخرت را کفایت میکند.
گلچرخ زنان به سماع عاشقانهاش میپردازد؛ میچرخد و میچرخد ... و آخرین غزلهای وداع از زندگی را با پیکری خونین، میسراید. اینک در آغاز تولّدی دیگر، پایان زخمها فرا رسیده است. خنجر اهریمن به زیر گلویش بوسه میزند و آخرین تبسّم عاشقانگی، بر لبانش نقش میبندد.
... نسیم آرامی وزیدن میگیرد و تارهای خونین گیسوانش، آرام آرام به «سماع روحانی» ادامه میدهند:
وقت آن آمد، که من عریان شوم | جسم بگذارم، سراسر، جان شوم |
مجنونترین لیلیِ صحرای نینوا بود؛ با دلی سرشار از عشق. گویی عشق لحظه به لحظه در وجودش تکثیر میشد. دلش، گاه در گرو محبت بود، گاه در گرو عشق؛ محبت وصفناپذیر «وهب»؛ و عشقی فراتر از تمام محبتها، به شهادت! به تنها آرزویی که مردان خدا، همیشه انتظارش را میکشیدند. او عاشق شهادت بود تا از کوفه و مردمان بیوفایش، به کانون مهر و وفاداری پرواز کند و همجواری فرزند پیامبر صلیاللهعلیهوآله را برگزیند.
نگاهش معطوف میدان، و دلش معطوف عشق یزدان بود. وهب را میدید که عاشقانه بال و پر از شعله عشق افروخته است و لحظه به لحظه به محراب وصال نزدیک میشود.
آشوب دل، قرار از او گرفته بود، دیگر مجالی برای ماندن نمیدید، آسیمه سر خود را به بالین پروانه نیمجانِ شمع وجود حسین رسانید و تمام محبتش را در نگاه عاشقانهاش ریخت و با همراهی اشک، نجوایی آرام آغاز کرد:
چگونه زین گل رعنا، دو چشم برادرم | که هم بهار نگاه است و هم خزانِ نگاه؟! |
موسیقی مهر، آهنگ دلنواز عشق مینواخت و آسمان به آرامش واپسین «وهب و همسر مهربانش» میاندیشید. اهریمنان تیره روز با آن چشمهای آتشین، تاب تماشای عشق را و زیبایی را نداشتند. دست پلید اهریمن بالا رفت و... پروانگان چلچراغ حقیقت، آغوش نیاز به ناز شهادت گشودند!
رفت و آغوش، به آغوش تماشا وا کرد | در دل حادثه فریاد زنان، غوغا کرد |
پیکر زخمی خود را به تماشا سوزاند | مثل ققنوس، که آغوش به آتش واکرد |
سخن از وحدت محضی است، که در یک توفان | قطره کوچید و شتابان سفر دریا کرد |
صحبت از یک زنِ دریا دل دریا روح است | که به همراهی همسر، گذر از صحرا کرد |
قدرت عشق، چنان مرحلهای ساخته بود | لیلی غرق جنون، فرصت حق، پیدا کرد |
همسر خوب وهب، طاقت پاییز نداشت | سهم آیینه خود، وسعت عاشورا کرد |
سلام بر تو، ای بانوی شهید! سلام بر تو و صداقت خونین نگاهت!
سلام بر تو و عظمتِ شهادتت که سرشار از عظمت آسمانی «عاشورا» بود!
سلام بر تو و لحظهای که در جوار میوه دل طه، زهره زهرا علیهاالسلام و زینب کبری علیهاالسلام ، رهسپار بهشت رضوان خواهی شد!
گوارای لحظههای عاشوراییات «کوثر» عشق؛ ای خاتونِ عشق و شهادت!
با من اگر اندکی همنوا شوید و کفش تخیّل به پای کنید و با توشه ارادت و عشق، پابهپای کلماتم، به راه بیفتید، چند سطری که بپیمایید و از رودها و جنگلها و صحراها که بگذرید، آن سوی فرات، به ناگاه خود را در آغاز صحرایی میبینید، خشک و داغ؛ گویی فرات هزاران فرسنگ دورتر جاری است. همراه متن من از تپّههای کم ارتفاع شنی بالا میآیید. انعکاس چشمسوزِ خورشید، هر دو چشم شما را، ناخودآگاه، نیمه بسته میکند؛ امّا دست را که بالای چشمها بگیرید، به لحظهای ناگهان، هر دو چشم شما از هم میدرند از تصویرِ صحنهای که مثل تیری زهرآگین، به چشمان شما شلیک میشود.
حیرت شما را متن من، دیگر نمیتواند به تصویر بکشد که این سطور، خود، حیران، به فاجعه چشم دوختهاند. آنچه میبینید خیمههای نیم سوخته و خاکستر شده است، خون است؛ اما نه قطره قطره، که برکه برکه، از پیکری که در کنارش فرو افتاده است. پیکری که حتّی در هبه خون خود بخل نورزیده است و تا آخرین جرعه رگانش را به پای درخت ایمان و حماسهاش فرو چکانده است. چهره این پیکر را هرگز نخواهید دید؛ چرا که سرش بر روی نیزهها همراه کاروان اسیران راهی شده است. خون از چشمه چشمانتان میجوشد و پیش از آن که برکه خشکیده را جانی ببخشد، در خاک فرو مکیده میشود.
سوار کلماتم، پیشتر بیایید. بیرقی افتاده، در مشتی همچنان بسته. مشتی متّصل به دستی بدونِ پیکر. این کیست که حتی دست فرو افتادهاش، بیرق ایمانش را رها نکرده است؟
پیشتر میرویم. تصویر دهها نیزه که همچنان عمود، فرو رفته بر سینهای ماندهاند. تصویر تیرهای شکسته که در گردنها فرو رفتهاند. تصویر مقطّع حنجرهها که هنوز خون تازه از آنها میچکد. دیگر کاری از چشمه جوشان چشم شما برنمیآید. دیر رسیدهایم. این متن را دو روز با تأخیر نوشتهام. حالا تنها چیزی که باقی است، یک دشت سرخ، هفتاد و دو پیکر بخشنده که حتی سرهای خویش را به نیزهها هبه کردهاند و یک کاروان اسیر است که حالا دیگر زنگ شترانش را هم نمیتوان شنید.
در ورای همه این تصویرهای هولناک، تنها یک خاطره، آری، یک خاطره سرخ، روشنی یک جاده را از دور پیش چشمانمان مینشاند. جادهای که برای آشکار شدنش، باید این خاطره سرخ، رقم میخورد.
اینک کفشهای تخیّل را از پاها بیرون کنید تا دیگر نه بر دوش کلمات من، بلکه سوار بر بالهای عشق و ایمان، همراه همبال گشاییم به سمت آن جاده روشن. بیشک این تنها چیزی است که اسطورههای این صحرا از ما میخواهند.
پَر که میکشیم، لحظهای سر برمیگردانم. در آن دشتِ ساکت و ماتم گرفته، اینک مردانی را میبینم که آرامگاهانی را مهیّا میکنند. در میانه ایشان مردی روشن ـ آخرین بازمانده عاشورا ـ بر پیکر شهید بزرگ نماز میگذارد.
دوباره کلماتم را میفرستم تا سطر سطر، زانو بزنند کنار آرامگاههای بزرگ و به زیارتِ حرف به حرف، آنقدر بگریند تا کاغذم دوباره کاملاً سفید شود.
وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد
هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد
هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست
دست فرشته نیز به لرزش دچار شد
وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او
دنیا به رنگ آینهای در غبار شد
در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد
آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد
آن سر، که بود مرکز منظومه جهان
آن سر، که اختران فلک را مدار شد
دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت
فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد
خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری
فانوس گل در آینه زار بهار شد ...
قلم زدند به خون سر بریده تو
فرشتگان نگارنده جریده تو
شب از دعای درختان روشن ملکوت
گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو
شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم
چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو
دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد
پس آفتاب گذشت از سر بریده تو
و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران
زمان چیدن گلهای برگزیده تو
صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی
شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو
صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد
سر بریده تو، میوه رسیده تو
و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد
برای یاس کبود گلو بریده تو
و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین
به شام غربت تنها گلِ نچیده تو
ظهور رایت سبز تو را درختانند
به روی خاک، علامات قد کشیده تو
همان بهار که شاید دوباره میجوشد
ز ننگهای زمین، خونِ آرمیده تو.
وقتی که میخندید، از لبهاش خون میریخت
از بازوان کوچک و زیباش خون میریخت
میساخت در رویای خود، دریا و باران را
باران نمیبارید و بر دریاش خون میریخت
میدید، بابای خودش را یکّه و تنها
از زخم زخمِ پیکر باباش خون میریخت
میخواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد
هر یک قدم، از تاول پاهاش خون میریخت
با دستهای کوچکاش، هر دم دعا میکرد:
«از آسمان کربلا، ای کاش خون میریخت»
تا گریه میکرد از دو چشماش سیل جاری بود
وقتی که میخندید، از لبهاش خون میریخت
ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب
رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب
چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است
اینکه حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب
زیر لب میگفت زینب با برادر این چنین
یا تو در آتش شناور گشتهای یا من در آب
لحظهای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم
دسته گلهایی که خواهی داد از دامن در آب
آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف
گاه میزد تن در آتش، گاه میزد تن در آب
تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود میگذشت
تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب
روی خاک از خنجر سرخش قناری میچکید
در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب
شعله شعله میگذشت از چشم او تصویری از
ذرههای زخمیاش در حال رقصیدن در آب
آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت
بس که خونِ گل فرو میریخت از دامن در آب
جز شرشر آب مشک چیزی نشیند | جز چشم به خون نشسته خویش ندید |
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد | با دست بریده، از خودش دست برید |
لب تشنه برون شده است دریا ز فرات | او آمده دست خالی امّا ز فرات |
پیداست ز حنجرش که در اوج عطش | نوشیده فقط کمی از آواز فرات |